کد مطلب:314158 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:172

یک ماه صدای جوان می آمد
2. یكی دو سال به انقلاب مانده بود. در تهران، خیابان غیاثی، شب تاسوعا شخصی پس از دیدن سقاخانه ها، به مقام شامخ حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام جسارت می كند. به خانه كه می آید، می بیند مادرش مشغول خوردن شله زرد است و در آنجا نیز می گوید: مادر دست از خرافات بردار، از امشب من می خواهم مشروب بخورم كیف كنم! مادر او را از این كار منع می كند ولی او می گوید: من ابوالفضل نمی شناسم.

مادر از او جدا شده و مشغول كار خود می گردد، كه ناگهان صدای فرزندش بلند می شود: سوختم! سوختم! وقتی كه می آید می بیند بساط مشروب پهن است ولی جوان نیست و فقط صدای او می آید، گویی به زمین فرورفته بود. تا یك ماه صدای جوان می آمد ولی كسی او را پیدا نكرد. متأسفانه روزنامه های آن روز قضیه را بعكس جلوه دادند.